گنجور

 
آذر بیگدلی

بود طریقهٔ هوش، اینکه سر عشق بپوشم

ولی چه سود که کرده است عشق، غارت هوشم!

گرم به هیچ خرید و، گرم به هیچ فروشد

به جان دوست که من دوست را به جان نفروشم

جفای خویش ببین و وفای من، که همیشه

تو همزبان رقیبی و من ز شکوه خموشم

شکنج سلسلهٔ عنبرین و، طرهٔ مشکین

نهاد بند به پایم، کشید حلقه به گوشم

اگر به چشمهٔ حیوان، فتد چو خضر گذارم

به خاک پای تو سوگند کآب بی تو ننوشم

بکُشت بی تو مرا دوش فُرقت تو و امشب

کُشد به بزم تو از رشک غیر، حسرت دوشم!

کسی نگفته که بلبل ننالد از ستم گل

چو دارم از تو خراشی به سینه، چون نخروشم!

رهینِ باده اگر خرقه را ز دوشِ منِ آذر

نمی‌گرفت، نمیداد باده باده فروشم