آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

دردا که حریف راز دانم

حرفی زد و کرد بدگمانم

بود آنکه نخست، خضر را هم

اکنون شده دزد کاروانم

۳

امروز فگند بر زمینم

دی برد اگر بر آسمانم

دی، دوستر آنکه بودم از جان

امروز شده است خصم جانم

نامحرم گشته محرم، ای وای

شد بسته زبان ز همزبانم

۶

شد هم قفس من، آخر آن مرغ

کاو بود اول هم آشیانم

دم با که زنم ز مهر، کاین دم

بیمهر شده است مهربانم

من غافل از آنچه در دل اوست

او، باخبر از غم نهانم!

دیگر نخورم فریبش، آذر

چون کار گذشته ز امتحانم