گنجور

 
آذر بیگدلی

فقیرم، غیر آن درگاه، درگاهی نمی‌دانم!

غریبم، غیر راه کوی او، راهی نمی‌دانم؟!

قدی داری خرامان، نخل یا سروی نمی‌یابم؟!

رخی داری فروزان، مهر یا ماهی نمی‌دانم؟!

نهانم کشت غیر و، دانم آگاهی ازین یارا

که از آگاهیت آگاهم، آگاهی نمی‌دانم؟!

به کام دل، چو با اغیار عمری هم‌نشین باشی

ز ناکامی من، یاد آیدت گاهی نمی‌دانم؟!

به اهل دل، دلت را دانم آهی کرده گرم، اما

به جز آه خود، این تأثیر از آهی نمی‌دانم؟!

به زیر خاک هم، از آتش عشق تو می‌سوزد؛

به آذر، تا کجا ای دوست همراهی نمی‌دانم؟!