گنجور

 
سنایی

ای خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر

وی طنز کنان نوش تو بر رنگ گهر بر

جان تو که باشد ز در خندهٔ او باش

کز خنده شیرینت بخندد به شکر بر

بر مردمک دیدهٔ عشاق زنی گام

هر گه که ملک وار خرامی به گذر بر

نظارگیان رخ زیبای تو بر راه

افتاده چو زلف سیهت یک به دگر بر

تو بوسه همی باری از آن لعل شکر بار

در بوسه چدن دیده و جانها به اثر بر

آمیخته صورتگر خوبان بر فتنه

از نطق و دهان تو عیان را به خبر بر

بنشانده به خواری خرد عافیتی را

زنجیر دلاویز تو چون حلقه به در بر

ای زلف تو از آتش رخسار تو پرتاب

من فتنه بر آن تافته و تافته گر بر

دیوانه بسی دارد در هر شکن و پیچ

آن سلسلهٔ مشک تو بر طرف قمر بر

یارب که همی تا چه بلا بارد هر دم

ای جان پدر زلف تو بر جان پدر بر

اندر شب و روز سر زلفین و رخ تو

عمری به سر آوردم بر «بوک» و «مگر» بر

گر با خبرستی ز پی روی تو هر شب

غیرت بزمی بر فلک خیره نگر بر

سرو و گل تو تازه بدانند که هستند

آن جسته و این رستهٔ این دیدهٔ تر بر

آتش زده‌ای در دل عشاق ز خشکی

آبی نه کسی را ز تو بر روی جگر بر

مانند دل سخت سیاه تو از آنست

هم بوسه و هم گریهٔ حاجی به حجر بر

ای نقش دل انگیز ترا از قبل انس

بنگاشته روح‌القدس از عشق به پر بر

در زینت و در رنگ کلاه و کمر خویش

زحمت چه کشی در طلب گوهر و زر بر

از اشک من و رنگ رخ من ببر ای ترک

بعضی به کله بر زن و بعضی به کمر بر

سحر تو اگر چه ز سحر سست شود سحر

خندید چو صبح آمد بر نور سحر بر

چندان چه نمایی شر از آن چشم چو آهو

خیرالبشر اینجا و تو مشغول به شر بر

هان آهو کا جور مکن تا بنگویم

این جور تو بر عدل شه شیر شکر بر

سلطان همه مشرق بهرامشه آنکو

بهرام سپهرش نسزد بنده به در بر

فرخنده یمینی و امینی که بخندد

یمنش به قضای بد و امنش به قدر بر

شیر فلک از بیلک او برطرف کون

زانگونه گریزنده که آهو به کمر بر

خو کرده زبانش به در جنگ و سر گنج

اندر صف مجلس به «بگیر» و به «ببر» بر

در بارگه حکم تقاضای یقینش

آتش زده در نفس شک و نقش اگر بر

لفظش برسیدست بسان خرد و جان

بر ذروهٔ عرش و فلک و ذره به در بر

صاحب خبر غیر نخواندست به سدره

چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر

نظاره اگر روح ندیدست به دیده

چون چهرهٔ زیباش به صحرای صور بر

فتنه‌ست چو خورشید پی فتنه نشانیش

بهرام فلک به شه ناهید نظر بر

هر کس که کند قصد که تا سر بکشد زو

سر گمشده بیند چو کشد دست به سر بر

ای تکیه گه دولت و تایید تو در ملک

بر سو به خداوند و فرو سو به هنر بر

چون رعب تو خود نایب حشرست درین ربع

کی دل دهدت تا تو نهی دل به حشر بر

چون عصمت و تایید الاهی سپر تست

کی تکیه کنی بر زره و خود و سپر بر

گر رشگ برد خصم تو نشگفت گه سوز

از آتش شمشیر تو بر عمر شرر بر

زیرا که به از عمر بود مرگ مر آنرا

کز سهم دلاشوب تو باشد به خطر بر

هر چند که بودی ز پس پردهٔ ادبار

بدخواه ترا میل به کبر و به بطر بر

اکنون که ترا دید ز سهم و خطر تو

بارست بطر بر عدوی روز بتر بر

این قوت بازوی ظفر از پی آنست

کز نعت تو حرزست به بازوی ظفر بر

ای از کف چون ابر بهاریت گه جود

آن آمده بر بخل که از وی به حضر بر

گر ابر مدد یکدم از انگشت تو گیرد

هرگز نکند بیش بخیلی به مطر بر

ای ذات ترا از قبل قبلهٔ دلها

تدبیرگر چرخ بپرورده ببر بر

چون قطب تو اندر وطن خویش به نیکی

آوازهٔ نام تو چو انجم به سفر بر

خور جود تو جوینده چو انجم به فلک بر

گل مدح تو گوینده چو بلبل به شجر بر

رحمت شده بی امر تو زحمت به خرد بر

فتنه شده بی امر تو فتنه به سهر بر

در کعبهٔ انصاف تو محراب دگر شد

نقش سم شبدیز تو بر ماده و نر بر

تا حرز نفر داد تو و یاد تو باشد

هرگز نرسد هیچ نفیری به نفر بر

امروز درین دور دریغی نخورد هیچ

از عدل تو یک سوخته بر عدل عمر بر

بنگاشت تو گویی همه را از قلم مهر

نقاش ازل نقش تو بر حسن بصر بر

انگشت گزان آمده نزد تو حسودت

برده سر انگشت کز آتش به سقر بر

دولت نتواند که گشاید ز سر زور

ار بند نهد دست تو بر پای قدر بر

گور و ملک الموت بهم بیندی از تو

گر گرز زنی بر عدوی تیره گهر بر

در بحر گر آواز دهی جانورانش

لبیک زنان پیش تو آیند به سر بر

هر دم فلک الاعظم ز اوج شرف خویش

احسنت کند بر شرف چون تو پسر بر

تا نقش کند از قبل رمز حکیمان

جاه خطر و چاه خطر را به سمر بر

بر رهگذر حاسد تو چاه و خطر باد

تا ناصحت آساید با جاه و خطر بر

بر پشت تو بادا زره عصمت ایزد

تا باد زره سازد بر روی شمر بر

خاک در تو باد سپهر همه شاهان

تا خاک و سپهرست بزیر و به زبر بر

روی تو چنان تازه که گوید خرد و جان

ای تازه‌تر از برگ گل تازه به بربر