گنجور

 
عطار

المقالة العاشرة: پسر گفتش گرت از جاه عارست

جواب پدر: پدر گفتش درین شوریده زندان

(۱) حکایت سلطان سنجر با عباسۀ طوسی: مگر یک روز سنجر شاه عالی

(۲) مناجات موسی با حق تعالی ودر خواستن او یکی از اولیا: بحق گفتا کلیم عالم آرای

(۳) حکایت در حال ارواح پیش از آفریدن اجسام: چنین گفتند کان مدت که ارواح

(۴) حکایت زنان پیغامبر: زنان مصطفی یک روز با هم

(۵) حکایت رابعه رحمها الله: مگر چون رابعه صاحب مقامی

(۶) حکایت بهلول: مگر شوریده دل بهلول بغداد

(۷) حکایت لیث بوسنجه: برون شد لیث بوسنجه به بازار

(۸) حکایت موسی و مرد عابد: یکی عابد نیاسودی ز طاعت

(۹) حکایت پیر بخاری و مخنث: یکی پیری بخاری بود در راه

(۱۰) حکایت غزالی و ملحد: بغزالی مگر گفتند جمعی

(۱۱) حکایت دعاگوی و دیوانه: دعا می‌کرد آن دانننده دین

(۱۲) حکایت دیوانه که می‬گریست: یکی دیوانه بودی بر سر راه

(۱۳) مناجاة دیوانه با حق تعالی: بصحرا در یکی دیوانه بودی

(۱۴) گفتار شیخ در درآمدن دولت: به شیخی گفت مردی کای نکوکار

sunny dark_mode