گنجور

 
عطار

بصحرا در یکی دیوانه بودی

که چون دیوانگیش اندر ربودی

بسوی آسمان کردی نگاهی

بدرد دل بگفتی یا الهی

ترا گر دوست داری نیست پیشه

ولی من دوستت دارم همیشه

ترا گرچه بوَد چون من بسی دوست

بجز تو من نمی‌دارم کسی دوست

چگونه گویمت ای عالم افروز

که یک دم دوستی از من درآموز

چنان می‌زی، که هر دم صد جهان جمع

ز شوق او چو پروانه‌ست زان شمع

اگرچه نه بعلت می‌توان یافت

ولیکن هم بدولت می‌توان یافت

اگر یک ذره دولت کارگر شد

به سوی آفتابت راهبر شد