گنجور

 
عطار

مگر چون رابعه صاحب مقامی

نخورده بود یک هفته طعامی

در آن یک هفته هیچ از پای ننشست

صلوة و صوم بودش کار پیوست

چو جوع افتادگی در پایش آورد

شکستی سخت در اعضایش آورد

یکی مستوره بودش در حوالی

طعامش کاسه‌ای آورد حالی

مگر شد رابعه در درد و داغی

که تا در گیرد از جایی چراغی

چو باز آمد مگر یک گربه ناگاه

فکنده بود پست آن کاسه در راه

دگر باره برفت از بهر کوزه

که تا بگشاید آن دل‌تنگ روزه

بیفتاد آن زمانش کوزه از دست

جگر تشنه بماند و کوزه بشکست

ز دل آهی برآورد آن جگر سوز

که گفتی گشت عالم آتش‌افروز

به صد سرگشتگی می‌گفت الهی

ازین بیچارهٔ مسکین چه خواهی‌؟

فکندی در پریشانی مرا تو

به خون در چند گردانی مرا تو‌؟

خطاب آمد که گر این لحظه خواهی

به تو بخشم من از مه تا به ماهی

ولی اندوه چندین سالهٔ خویش

ز دل بیرون بریمت‌، این بیندیش

که اندوه من و دنیای محتال

نیاید جمع در یک دل به صد سال

گرت اندوه ما باید همیشه

مدامت ترک دنیا باد پیشه

ترا تا هست این‌، یک روی آن نیست

که اندوه الهی رایگان نیست