المقالة الحادی عشر: پسر گفتش اگر در جاه باشم
جواب پدر: پدر گفتش چه گر اندک بود جاه
(۱) حکایت آن مرد که در بادیه تجرید میکرد: بزرگی بود از اصحاب توحید
(۲) حکایت آن دیوانه که تابوتی دید: یکی تابوت میبردند بر دست
(۳) حکایت گفتار پیغامبر در طفل نوزاد: چنین گفتست با یاران پیمبر
(۴) حکایت حسن و حسین رضی الله عنهما: حسن میشد حسینش بود همبر
(۵) حکایت شبلی با سائل رحمه الله: مگر شبلی بهمجلس بود یک روز
(۶) حکایت سلطان محمود با ایاز در گرمابه: مگر روزی ایاز سیم اندام
(۷) حکایت شیخ بایزید و آن قلاش که او را حد میزدند: بکاری بایزید عالم افروز
(۸) حکایت عبدالله مبارک با غلام: مگر ابن المبارک بامدادی
(۹) حکایت حبشی که پیش پیغامبر آمد: یکی حبشی بر پیغامبر آمد
(۱۰) حکایت آن مرد که عروس خود را بکر نیافت: عروسی خواست مردی چون نگاری
(۱۱) حکایت اسکندر و کلمات حکیم بر سر او: چو اسکندر بزاری در زمین خفت
(۱۲) حکایت دیوانه: یکی دیوانه بی پا و سر بود
(۱۳) حکایت حسن بصری و شمعون: حسن در بصره استاد جهان بود