گنجور

 
عطار

یکی عابد نیاسودی ز طاعت

نبودی بی عبادت هیچ ساعت

شبانروزی عبادت بود کارش

بسر شد در عبادت روزگارش

بموسی وحی آمد از خداوند

که عابد را بگو ای مرد خرسند

چه مقصودست از طاعت مدامت

که در دیوان بدبختانست نامت

چو موسی آمد و او را خبر کرد

عبادت مرد عابد بیشتر کرد

چنان جدی دران کارش بیفزود

که صد کارش بیکبارش بیفزود

بدو گفتا چو تو از اشقیائی

چنین مشغول در طاعت چرائی

بموسی گفت آن سرگشتهٔ راه

که ای طوطی طور و مرد درگاه

چنان پنداشتم من روزگاری

که هیچم من نیم در هیچ کاری

چو دانستم که آخر در شمارم

بیک طاعت زیادت شد هزارم

چو نامم ز اشقیای او برآمد

همه کاری مرا نیکوتر آمد

اگرچه آب در آتش بود آن

ازو هر چیز کآید خوش بود آن

هر آن چیزی کزان درگاه آید

چه بد چه نیک زاد راه آید

اگر نورم بود از حق وگر نار

خدایست او مرا با بندگی کار

نمی‌اندیشم از نزدیک و دورش

که دایم این چنینم در حضورش

چو موسی سوی طور آمد دگر بار

خطابش کرد حق از اوج اسرار

که چون دیدم که این عابد چنین است

ز سر تا پای او مشغول دینست

پسندیدم ازو عهد عبادت

ولی شد در عمل جدش زیادت

چو او در بندگی خویش بفزود

خداوندی خدا زو بیش بفزود

کنون از نیک بختانش شمردم

ز لوح اشقیا نامش ستردم

رسانیدم بصاحب دولتانش

بدو از من کنون مژده رسانش

چو تو آگه نهٔ از سر انسان

سر موئی مکن انکار ایشان

سری از جهل پر اقرار و انکار

که فردا نقد خواهد شد پدیدار