گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

میان ما و تو الفت حکایتی است عجیب

که تو به عهد شبابی و من به نوبت شبیب

اگر تو مرکب تازی به خاک من تازی

چو گرد روح روان خیزدت ز سم رکیب

صلیب بستن اگر کار بت‌پرستان است

بت من از چه فکنده ز زلف عود صلیب

همین نه هندوی خال تو ذوق از آن لب یافت

بهشتیان همه دارند از این شراب نصیب

مگر که بر دل مجروح عاشقان زد دست

که خون چو سیل روانست زآستین طبیب

من از عتاب تو شکوه کنم غلطا حاشا

بیار هرچه تو داری برای دوست عتیب

نه عاشقست که خود مدعی و کذابست

محب اگر که شکایت کند ز جور حبیب

به چنگ غیر بود زلف یارم آشفته

فغان که رشته عمرم بود به دست رقیب

اگرچه نامه سیاهم ولی خوشم با این

که داوری نبود جز علی به روز حسیب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode