گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا که بکام مدعی شد لب جانفزای تو

شب همه شب بلب رسد جان من از هوای تو

گر تو بغیر من بسی یار گرفته هر کسی

من همه خصم عالمی آمده ماسوای تو

غیر گریزد از جفا میطلبد زتو وفا

زین دو گزیده من بجان در دو جهان رضای تو

حاجی اگر ذبیحه ای کرد فدات در منا

من طلبم هزار جان تا که کنم فدای تو

طالب صبح سر کند با شب تیره لاجرم

وعده قیامت ار بود میطلبم بقای تو

گوش دلم بمطربان وقف سماع شد از آن

چون ززبان چنگ و نی میشنوم نوای تو

عشق گرفته دامنم گرچه فنا شود تنم

مانده بجای ای صنم عشق تو بالقای تو

مفتخرند قدسیان زآنکه شدند عرش سا

من زهمه گزیده ام خاک در سرای تو

توشه بزم وحدتی مشعله سوز کثرتی

حیدر احمد آیتی شاه بود گدای تو

دل شده گنج حکمتش دیده چراغ وحدتش

آشفته در میان جان داده بتا چو جای تو