گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

رحمی ای عشق بیا بر سر سودائی من

که هوسناک شده این دل شیدائی من

من همه عمر بسودای تو سر دادم و جان

تو نپرسی که چه شد عاشق سودائی من

مردم از مردمک و من زتو بینا و بصیر

رفتی و رفت زهجران تو بینائی من

تا که بر صفحه حسن تو رقم زد خط سبز

زد خط باطله بر دفتر دانائی من

عشق شد جلوه گر و گفت بآواز بلند

هر که زشت است بود منکر زیبائی من

بی نیازم زفراز و زنشیب اما هست

در خور دید کسان پستی و بالائی من

رنگ شرکش بود و نیست زاهل توحید

هر کس اقرار نکرده است به یکتائی من

منم آن عین خدا مظهر واجب که ملک

کوفت بر بام فلک نوبت دارائی من

ذ ات علیا ولی حق علی عمرانم

در صف حشر بود وقت خودآرائی من

منم آن چشمه خورشید حقیقت که بود

همچو آشفته بسی شهر بحربائی من

ثانی کلک من از وصف دهانت دم زد

طوطیان مانده بحیرت زشکرخوائی من

 
sunny dark_mode