گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دلا مسافرت از این دیار ویران کن

بکوی دوست چو مجنون سری بسامان کن

زانس آدمیانت بغیر وحشت نیست

چو وحشیان تو قراری زنوع انسان کن

طبیب نیست درین شهر بند و تو رنجور

پی علاج خود ایدل تو فکر درمان کن

تو راز کسوت صحبت بجز ملال نخواست

بیا و خویشتن از این لباس عریان کن

قناعتی کن و رو کنج عزلتی بگزین

زکنج فقر تفاخر به پادشاهان کن

برای آنکه بخندی چو غنچه وقت سحر

به نیم شب مژه چون ابر خیز و گریان کن

نگین خاتم جم در نجف بدست علی ست

وداع اهرمن کشور سلیمان کن

بجوی بر در کریاس مرتضی راهی

زافتخار و شرف جا بفرق کیوان کن

تو را در آتش نمرود شهوتست و مقام

بترک نفس تو آذر بخود گلستان کن

بحرص و شهوت و آزی اسیر در شیراز

ببر تو بیخ هوس را و ترک شیطان کن

بجوز زلف نکویان کناری آشفته

تو را که گفت که خود را چنین پریشان کن

بنه مرکب تازی تو زین و رخت به بند

بجان عزیمت خاک شه خراسان کن

 
sunny dark_mode