گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دریغ صحبت دیرینه وفاداران

خوش آن نشاط و تنعم که بود با یاران

چو از شکفتن نورزو عیش یاد کنم

به چشم من گل، اگر نیستند از آن یاران

چو دوستان وفادار رخت بربستند

جهان چگونه توان دید بی وفاداران

پدید نیست یکی هم از آن، تعالی الله

نبوده اند مگر آن خجسته دلداران

فراق کرده دل ما خراب و مرهم نه

به حقه فلک از بهر این دل افگاران

دلا، بدان که به تعبیر هم نمی ارزد

جهان که صورت خواب است پیش بیداران

عزیز من به متاع زمانه غره مشو

که آنست داروی کیسه بران و طراران

چو عمر می رود از حرص و آز، جان چه کنی؟

به هرزه چند توان کرد کار بیکاران

صلاح نفس مجو، خسرو، ز دل خود، از آنک

طبیب مرده نسازد علاج بیماران

 
 
 
اوحدی

مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟

ز دست این دم چون برف و اشک چون باران

به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه

بر آستان تو از زحمت طلب‌گاران

مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید

[...]

خواجوی کرمانی

بمن رسید نوید وصال دلداران

چو کشته را دم عیسی و کشته را باران

چه نکهتست مگر بر گذار باد بهار

گشوده اند سر طبله های عطّاران

بحق صحبت و یاری که چون شوم در خاک

[...]

محتشم کاشانی

زهی ز دست کرم گسترت کرم باران

فدای دست و دلت جان این درم داران

به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک

که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران

تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست

[...]

صائب تبریزی

حذر کن از عرق روی لاله رخساران

که می کند به دل سنگ رخنه این باران

دو چشم شوخ تو با یکدگر نمی سازند

که در خرابی هم یکدلند میخواران

همیشه داغ دل دردمند من تازه است

[...]

آشفتهٔ شیرازی

گشوده اند در خانه باز خماران

که تا تدارک روزه کنند میخواران

تو شمع خلوت انسی مرو بمحفل عام

بحفظ خویش نپردازی و پرستاران

متاع دین و دل از زلف و چشم او که برد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه