گنجور

 
 
 
سعدی

چه خوش بود دو دلارام دست در گردن

به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن

به روزگار عزیزان که روزگار عزیز

دریغ باشد بی دوستان به سر بردن

اگر هزار جفا سروقامتی بکند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

نمیتوان دل یاری زخود بیازردن

نه نیز هم دل خود را ز غیر آزردن

میان این دو دلم نیست حاصلی دیگر

مگر مناظره ای کردن و غمی خوردن

مگر به چاره بر لب کشند جان مرا

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
فیاض لاهیجی

گرت هواست به هر نیک و بد به سر بردن

دلی چو آینه باید به دست آوردن

به هرزه جان چه کَند کوهکن نمی‌داند

که روزی دگران را نمی‌ توان خوردن

به جانفشانی اگر ابروت اشاره کند

[...]

واعظ قزوینی

زیاده فیض توان از شکستگان بردن

که عطر گل شود افزون بوقت پژمردن

بود بخانه تاریک با چراغ شدن

ز فیض بندگی دوست، زنده دل مردن

شکستگی است، نشان درستی ایمان

[...]

آشفتهٔ شیرازی

مرا ز عشق بسی منت است بر گردن

که بازداشته شوقم زخواب وز خوردن

نه بار کس ببرد گردنم نه گوش حدیث

که حلقه‌هاست ز زلفت به گوش و بر گردن

چنان به نان جواَم خوش که برنجان شهان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه