آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۱

مرا ز عشق بسی منت است بر گردن

که بازداشته شوقم زخواب وز خوردن

نه بار کس ببرد گردنم نه گوش حدیث

که حلقه‌هاست ز زلفت به گوش و بر گردن

چنان به نان جواَم خوش که برنجان شهان

نمانده حالت رشک و نه آرزو بردن

گرت هواست که در سولجان زلف افتی

سری چو گوی به میدان بباید آوردن

بیا به طوف گلستان عشق ای بلبل

کزین چمن بگریزد سموم پژمردن

ز سِرّ عشق مزن لاف بعد ازین درویش

اگر به سر بودت شوق نفس پروردن

کسی که طالب جانان بود به بزم وصال

ز جان بیایدش اول مفارقت کردن

مرا ز طعن رقیبان چه کم شود از مهر

ز نیش، طالب نوشَت نداند آزردن

برفت چون شب عمرت بگو مپای انجمن

که شمع را به سحرگاه باید افسردن

بمیر در ره مهر علی تو آشفته

که زندگی دهدت در هوای او مردن