گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نسزد به باد دادن خم زلف عنبرافشان

به خطا چه می‌پسندی که عبیر گردد ارزان

بسپهر بزم مستان بنگر بجام و ساقی

که گرفته با هلالی مهی آفتاب رخشان

سحرش خمار دارد دل و جان فکار دارد

نخوری فریب ایدل زسرود عیش مستان

چه کشی زرخ نقاب و بچمی بطرف گلشن

نسزد بماه جلوه نزید بسرو جولان

زشکنج زلفش آشفته تو داد دل گرفتی

که درو بماندی آنقدر که شده چو تو پریشان

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
قاسم انوار

خبری دهید جان را، که ز دوست چیست فرمان؟

چه کنم؟ چه چاره سازم؟ چه دوا کنم؟ چه درمان؟

غم عشق سرکش آمد، دل و جان مشوش آمد

بمثال آتش آمد، بمیان خرمن جان

تو بشاهد معانی، بنگر، اگر توانی

[...]

اسیری لاهیجی

دل من ز ذوق دردت نکند هوای درمان

چو بجان خرید دردت ندهد ز دست آسان

دل و جان بیدلانرا نکند قبول ورنه

همه دم در آرزویم که کنم فدای جانان

ز جفای عشق بینم سرو پای عاشقان گم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه