گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نسزد به باد دادن خم زلف عنبرافشان

به خطا چه می‌پسندی که عبیر گردد ارزان

بسپهر بزم مستان بنگر بجام و ساقی

که گرفته با هلالی مهی آفتاب رخشان

سحرش خمار دارد دل و جان فکار دارد

نخوری فریب ایدل زسرود عیش مستان

چه کشی زرخ نقاب و بچمی بطرف گلشن

نسزد بماه جلوه نزید بسرو جولان

زشکنج زلفش آشفته تو داد دل گرفتی

که درو بماندی آنقدر که شده چو تو پریشان