گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا به کی ای چشم مست فتنه برانگیختن

دست نگارین بس است از پی خون ریختن

خون خود آخر به خاک بر درت آمیختم

با تو میسر نشد گرچه برآمیختن

توسن نازت چو شد رام به میدان حسن

گرد ز هستی خلق بایدت انگیختن

چشم تو بست از مژه راه به اهل نظر

جز به خم زلف تو کو ره بگریختن

تلخی دشنام تو زان لب شیرین عطاست

چارهٔ سوداییان گلشکر آمیختن

هر که چو آشفته کرد بیم ز چاهِ ذَقَن

در خمِ زلفینِ تو بایدش آویختن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

گر متصور شدی با تو در آمیختن

حیف نبودی وجود در قدمت ریختن

فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست

کاو بتواند چنین صورتی انگیختن

کیست که مرهم نهد بر دل مجروح عشق

[...]

جامی

چند ز آشوب می فتنه برانگیختن

مست برون تاختن و خون کسان ریختن

خون مرا ریختی دست من و دامنت

گر نه به فتراک خویش خواهیم آویختن

قاعده عشق چیست شرط محبت کدام

[...]

خالد نقشبندی

چون کنی از لعل لب میل شکر ریختن

هر طرف ارزان شود جان به لب آویختن

خنده زنان هر زمان می نگری بر فلک

عقد ثریا شود مایل بگسیختن

مه همه تن رو شده چون نگرد بر رخت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه