گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سر قدم کردم ز شوق و دست از پا می‌کشم

در رهت ای کعبه کی منت ز این‌ها می‌کشم

من که از بحرینِ دیده دامن پُرگوهر است

کی کجا منت ز غواص و ز دریا می‌کشم؟

ذره‌ام اما به رقص اندر هوای آفتاب

نیستم خفاش تا حسرت ز حربا می‌کشم

ای نسیم صبح اگر از آن سر کو می‌رسی

خاک راهت سرمه‌وَش در چشم مینا می‌کشم

نیستم دیوانه تا نشناسم از اغیار یار

خویش را مجنون‌صفت در کوی لیلا می‌کشم

تنگ شد چون چشم سوزن شهرم از سودای عشق

رخت خود آخر از این سودا به صحرا می‌کشم

آنچه وامق دیده و فرهاد و مجنون در جهان

من به دوش اندر غمت این بار تنها می‌کشم

گفت لعلت: روح‌بخشم از تبسم چون مسیح

گفت خطت: من به خون خلق طُغرا می‌کشم

لاجرم از زخمه مطرب در افغان است چنگ

تا نگویی من ز عشقت ناله بی‌جا می‌کشم

هرکه تخم افشاند امروز و کند فردا درو

من ندارم تخمی و خجلت ز فردا می‌کشم

لاجرم آشفته‌ام درویش مدّاح علی

خویش را در سایه ایوان مولا می‌کشم