گنجور

 
فیض کاشانی

ای که داری هوس طلعت جانان دیدن

نیست باشد شدنت وانگهش آسان دیدن

آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست

کی توان از نظر موسی عمران دیدن

نشود تا دلت از قید علایق آزاد

نتوان جلوه آن سرو خرامان دیدن

تار موی خرد از دیده دل بیرون کن

تا بنورش بتوانی ره عرفان دیدن

چشم خفاش بمان چشم دگر پیدا کن

نور خورشید ازل کی بود آسان دیدن

زنگ دل پاک کن از اشک و بدل بینا شو

کان جمالیست که نتوانش بچشمان دیدن

جان ترا باید و پاید غم تن چند خوری

بگذر از تن اگرت هست سر جان دیدن

بر درش چند بدی‌ آری و نافرمانی

هیچ شرمت نشود زینهمه احسان دیدن

مزن ای فیض ازین بیش ز گفتار نفس

اگرت هست سر آئینه جان دیدن