آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۳

چند با چشمه خور روی تو نتوان دیدن

چند قانع شوم از وصل بهجران دیدن

از نظر غایبی ولیک توان چون خورشید

از تو در هر سر کو نور فراوان دیدن

توئی آن بی سر و سامان که مکانت نبود

شایدت سوی چو من بی سر و سامان دیدن

رشک دارم بصبا گرچه شدت محرم راز

غیر را گرد در و بام تو نتوان دیدن

گل رخسار تو میباید آن قد ورنه

گو چه خیزد زگل سرو خرامان دیدن

با خم طره اش و آن لب نوشین ای خضر

فارغ از ظلمتم و چشمه حیوان دیدن

نه از آن غبغب سیمین و شکنج خم زلف

گوی سیمین نتوان در خم چوگان دیدن

باغبانا چو دهد دست خط و چهره دوست

تابکی در چمن لاله و ریحان دیدن

چند در بند تن ای دل شده ای خون زفراق

کار آسان شده جان دادن جانان دیدن

گفتمش زلف تو در خواب بدست آمد دوش

گفت آشفته بس این خواب پریشان دیدن

لابه کردم که نکوتر کن از این تعبیری

رفع اشکال کنم شایدت آسان دیدن

گفت آری بوصالم رسی آندم که توان

خویشتن را بدرشاه خراسان دیدن