گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زآن دهانم داد دشنامی که من می‌خواستم

بعد عمری دید دل کامی که من می‌خواستم

جست دل زلف دلارامی که من می‌خواستم

یافته امشب دلارامی که من می‌خواستم

سوزی اندر بلبلان افکند و آتش زد به گل

داشت باد صبح پیغامی که من می‌خواستم

از چه پیر می‌فروشانم ز جامی خم نکرد

بود در پای خُم آنجا می که من می‌خواستم

بود چشم شوخ او را زلف خالی توامان

داشت بر کی دانه و دامی که من می‌خواستم

زاهدی را دید عاشق گشته رندی دوش گفت

جمع شد آن کفر و اسلامی که من می‌خواستم