آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۹

زتو چون خبر بگیرم که زخود خبر ندارم

بکه بنگرم که جز تو بکسی نظر ندارم

بشب فراق چون شمع که بسوزد اشتیاقم

چکنم بشام وصلت که زخود خبر ندارم

من از این شکر دهانان همه عمر صبر کردم

زدرخت صبر زین بس طمع شکر ندارم

ثمرِ وفا و مهر است ، به باغِ عشقِ آن گل،

منم آن نهال بی بر که جز این ثمر ندارم

همه جای رانده گشتم چه زکعبه چه خرابات

تو از این درم چه رانی که در دگر ندارم

بهوای پرفشانی بقفس زجای جستم

خبرم نبود از خویش که بال و پر ندارم

همه تن شدم چو آتش زشرار عشق اما

بتو سنگدل خدا را چکنم اثر ندارم

منم و دو دیده دل بمصاف ترک چشمت

زبرای تیر مژگان بجز این سپر ندارم

تو بمصر حسن یوسف من و عشق پیر کنعان

نتوانم اینکه گویم که غم پسر ندارم

به علی بریم آشفته شکایت از اعادی

که جز او بهر دو عالم شه دادگر ندارم