گنجور

 
حافظ

برو ای طبیبم از سر که خبر ز سر ندارم

به خدا رها کنم جان که ز جان خبر ندارم

به عیادتم قدم نه که ز بی‌خودی شوم به

می ناب نوش و هم ده که غم دگر ندارم

غمم ار خوری از این پس نکنم ز غم خوری بس

نظری به جز تو با کس به کسی دگر ندارم

ز زَرت کنند زیور به زرت کشند در بر

من بی‌نوای مضطر چه کنم که زر ندارم

دگرم مگو که خواهم که ز درگهت برانم

تو بر این و من بر آنم که دل از تو برندارم

به من ار چه میْ ‌پرستم مدهید می به دستم

مبرید دل ز دستم که دل دگر ندارم

دل حافظ ار بجویی غم دل ز تندخویی

چو بگویمت،  بگویی سر دردسر ندارم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۴۶ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

هوسی است در سر من که سر بشر ندارم

من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم

دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی

من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم

کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس

[...]

آشفتهٔ شیرازی

زتو چون خبر بگیرم که زخود خبر ندارم

بکه بنگرم که جز تو بکسی نظر ندارم

بشب فراق چون شمع که بسوزد اشتیاقم

چکنم بشام وصلت که زخود خبر ندارم

من از این شکر دهانان همه عمر صبر کردم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از آشفتهٔ شیرازی
نیر تبریزی

به سرم فتاده شوری که ز خود خبر ندارم

برو از سر من ای سر که هوای سر ندارم

همه خون خورم که این غم به دلی دگر کند جا

به جز این غم ایمن الله که غم دگر ندارم

صنم شکر فروشم به دهان نهفته شکر

[...]

الهامی کرمانشاهی

کمرم شکست عشقت، صنما کمر ندارم

جگرم شد از غمت خون، به خدا جگر ندارم

تو مرانم از دَرِ خود ، گنهی ندیده از من

که به غیر درگهِ تو ،  به دری گذر ندارم

تو ز جان من چه جویی که ز جان کناره جستم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه