برو ای طبیبم از سر که خبر ز سر ندارم
به خدا رها کنم جان که ز جان خبر ندارم
به عیادتم قدم نه که ز بیخودی شوم به
می ناب نوش و هم ده که غم دگر ندارم
غمم ار خوری از این پس نکنم ز غم خوری بس
نظری به جز تو با کس به کسی دگر ندارم
ز زَرت کنند زیور به زرت کشند در بر
من بینوای مضطر چه کنم که زر ندارم
دگرم مگو که خواهم که ز درگهت برانم
تو بر این و من بر آنم که دل از تو برندارم
به من ار چه میْ پرستم مدهید می به دستم
مبرید دل ز دستم که دل دگر ندارم
دل حافظ ار بجویی غم دل ز تندخویی
چو بگویمت، بگویی سر دردسر ندارم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
در این شعر، شاعر از نهایت نیاز خود به دیدار معشوق گفته است و اینکه غم دوری از یارش او را بیمار کرده است و طبیب او فقط دیدار یار اوست و داروی او بادهای که یار برای او بریزد. عاشق به معشوق میگوید که اگر با من باشی دیگر هیچ غمی ندارم. همچنین از پولپرستی یار خود گلایه میکند که فقط بهکسی توجه میکند که او را مثل بت با زر آراسته میکند. شاعر در پایان میگوید که بیش از این نمیخواهد از غم خود بگوید زیرا غم او فراوان و بیپایان است.
ای طبیب، زحمت را کم کن که از خود بیخبرم و از بیماری و صحت خود آگاه نیستم؛ جان مرا بهدست خدا بسپار و برو که از مرگ و زندگی خود نیز خبر ندارم.
(ای محبوب من) تو برای دیدار و عیادت من بیا تا از این بیخودی و گمگشتگی رها شوم؛ برایم باده بریز و خود نیز بنوش که جز این چیزی نمیخواهم.
اگر به من توجه کنی و با من باشی، از این پس هیچ غمی نخواهم داشت؛ بهجز تو میل به دیگری ندارم.
تو را با زر میآرایند و تو را با زر بهآغوش میکشند؛ من بینوای بیچاره چه کنم که زر ندارم؟
دیگر بهمن مگو که مرا از خود خواهی راند؛ تو این را میخواهی و من میخواهم که دل از تو برندارم.
اگرچه من آدم میخوارهای هستم؛ با این وجود به من می ندهید که بیدل (بیقرار) میشوم و دل (یار) دیگری ندارم.
اگر بهدنبال شاد کردن حافظ باشی و من غم دل آتشینم را با تو بگویم؛ (از بس فراوان است که) خواهی گفت حوصله دردسر ندارم!
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم
کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس
[...]
زتو چون خبر بگیرم که زخود خبر ندارم
بکه بنگرم که جز تو بکسی نظر ندارم
بشب فراق چون شمع که بسوزد اشتیاقم
چکنم بشام وصلت که زخود خبر ندارم
من از این شکر دهانان همه عمر صبر کردم
[...]
به سرم فتاده شوری که ز خود خبر ندارم
برو از سر من ای سر که هوای سر ندارم
همه خون خورم که این غم به دلی دگر کند جا
به جز این غم ایمن الله که غم دگر ندارم
صنم شکر فروشم به دهان نهفته شکر
[...]
کمرم شکست عشقت، صنما کمر ندارم
جگرم شد از غمت خون، به خدا جگر ندارم
تو مرانم از دَرِ خود ، گنهی ندیده از من
که به غیر درگهِ تو ، به دری گذر ندارم
تو ز جان من چه جویی که ز جان کناره جستم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.