گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بگذر از سرخی رنگم که چو لاله در باغ

داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم

شست و شوئی کنم از آب در میخانه

تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم

دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو

شوم آزاده و دامن زجهان برچینم

بر تو ننگ است جهان لیک بدل جلوه گری

تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم

بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت

نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم

ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم

معجز آمیز بود خامه سحر آگینم

شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم

تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم

گفته بود بتفاخر سگ کوی علیم

فخر اینست اگر چند که کمتر زینم

رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر

لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم