گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نه توبه زاهد پیمانه بد که بشکستم

نه عهد با تو که پیمان به میْ‌کشان بستم

اگرچه رشته جان بافته به مهر جهان

بریدم از همه عالم به دوست پیوستم

غبار گشتم و افتادم از پی محمل

گمان مدار که یک لحظه بی‌تو بنشستم

شدم به بتکده و سجده بر صنم بردم

گسسته سبحه و زنار بر میان بستم

چگونه دست به داور برم به خون‌خواهی

اگر که دامنت افتد به حشر در دستم

برو تو زاهد و منعم مکن ز باده‌پرستی

که من شفیع گنه‌پیشگان به روز الستم

علی ولی خدا آن پناه آشفته

که از طفیلش دعوی کنم که من هستم

 
 
 
سعدی

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم

کجا روم که بمیرم بر آستان امید

اگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستم

شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع

[...]

جلال عضد

تو آفتاب بلندی و من چنین پستم

به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم

قدح به دست حریفان باده پیما ده

مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم

درون کعبه دل در شدم طواف کنان

[...]

حافظ

به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم

بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم

اگر چه خَرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد

به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم

چو ذَرِّه گرچه حقیرم ببین به دولتِ عشق

[...]

قاسم انوار

بیا، که نوبت رندیست، عاشقم، مستم

بریدم از همه عالم به دوست پیوستم

حبیب جام می خوشگوار داد به دست

هنوز می‌جهد از ذوق جام او دستم

مرا پیاله مده، جام یا صراحی ده

[...]

نظام قاری

شنیده ام که بدستار گیوه میگفت

(تو آفتاب بلندی و من چنین پستم)

بجامه متکلف برهنه هم گفت

(بدامنت زفقیری نمیرسد دستم)

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه