گنجور

 
سیف فرغانی

نگارا تا ترا دیدم دل اندر کس نمی بندم

ز خوبان منقطع کردی بری از خویش و پیوندم

بجز تو گر دل و جان را بود آرام و پیوندی

دگر با دل نیارامم دگر با جان نپیوندم

تو داری روی همچون گل من شوریده چون بلبل

برنگی از تو خشنودم ببویی از تو خرسندم

تو خورشیدی ز من پنهان و من با اشک چون باران

گهی چون ابر می گریم گهی چون برق می خندم

چنان از آب چشمم تر که همچون عود در مجمر

نسوزم گر بیندازی در آتش همچو اسپندم

درخت صبر بنشاندم، چو دیدم مرغ دل بی تو

بشاخ او تعلق کرد، از آنش بیخ برکندم

بلطف و حسن و زیبایی و عشق و صبر و شیدایی

ترا شیرین نباشد مثل و خسرو نیست مانندم

اگر چون دوستان بر من کنی امری بجان (و تن)

ز تو ای دلستان بر من چه حکم آید که نپسندم

مگر خورشید روی تو شعاعی بر من اندازد

که بر خاک درت خود را بسی چون سایه افگندم

ز بخت این چشم می دارم کزین پس شاخ نومیدی

نیارد تخم امیدی که اندر دل پراگندم

ز استاد و پدر میراث و علمم هست عشق تو

اگر نااهل شاگردم و گر ناجنس فرزندم

همه دیوانگان را بند زنجیرست و این طرفه

که در زنجیر عشق تو دل دیوانه شد بندم

درین عشقی ز جان خوشتر مرا از صد جهان خوشتر

عدوی جان ستان خوشتر زیاری کو دهد پندم

بکوی سیف فرغانی اگر آیی بصد ناز آ

خرامان از درم باز آ کت از جان آرزومندم