گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای آفت دین و خصم اسلام

ای فتنه دهر و شور ایام

ای رهزن پارسا و زاهد

ای صوفی شهر از تو بدنام

گفتی که بکوی من وطن کن

شاید بسگان من شوی رام

تا پوست و استخوانیم بود

کردند از او نهار یا شام

اکنون که زهستی اوفتادم

رانند مرا زهر در و بام

من ماندم و دل که صید وحشی است

با هیچکسی نمیشود رام

تو سر خوش و با رقیب در بزم

گه بوسه دهی و گه کشی جام

یا مرغ اسیر خودرها کن

یا زود بکش که گیرد آرام

از آتش ما خبر ندارد

مشنو تو حدیث زاهد خام

آشفته زوصل روی خوبان

خواهی که بری تمتع و کام

پرواز کن از دیار شیراز

بر طوف در نجف کن اقدام

ورنه بنشین و از خم دل

چون من قدحی زخون بیاشام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode