گنجور

 
سنایی

ای ساقی خیز و پر کن آن جام

کافتاده دلم ز عشق در دام

تا جام کنم ز دیده خالی

وز خون دو دیده پر کنم جام

ایام چو ما بسی فرو برد

تا کی بندیم دل در ایام؟

خیزیم و رویم از پس یار

گیریم دو زلف آن دلارام

باشیم مجاور خرابات

چندان بخوریم بادهٔ خام

کز مستی و عاشقی ندانیم

کاندر کفریم یا در اسلام!

گر دی گفتیم خاصگانیم

امروز شدیم جملگی عام

امروز زمانه خوش گذاریم

تا فردا چون بود سرانجام