گنجور

 
مولانا

ای برده نماز من ز هنگام

هین وقت نماز شد بیارام

ای خورده تو خون صد قلندر

ای بر تو حلال خون بیاشام

عشق تو و آنگهی سلامت

ای دشمن ننگ و دشمن نام

مستی تو وانگهی سر و پا

دیوانه وانگهی سرانجام

یک حرف بپرسمت بگویی

دلسوخته دیده چنین خام

پیداست که یار من ملول است

خاموش شدم به کام و ناکام