گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

در سلسله آرد کاش آن زلف دلاویزم

تا شور دل شیدا زآن سلسله انگیزم

حلوای لبت گفتم کی دست دهد گفتا

موران چو هجوم آرند بر لعل شکرریزم

ساقی ز درم آمد با آتش سیاله

کافتاد از آن آتش در خرقه پرهیزم

گفتم به خم زلفش برگو به چه کارستی

گفتا به مه و خورشید من غالیه میبیزم

من صعوه مسکینم تو عربده‌جو شاهین

با چون تو قوی‌بازو کو قوه که بستیزم؟

از تیزی پیکانم حاشا که حذر باشد

تا رخنه به جان کرده تیر نظر تیزم

فرهاد تو شیرینم مجنون تو لیلایم

نه در هوس شکر چون خسرو پرویزم

سرو آمده در جولان گل سر زده در بستان

برخیز و گل افشان کن ای گلبن نوخیزم

در سلسله‌ای زد چنگ هر کس به تمنائی

من هم به تولائی در زلف تو آویزم

از مهر علی مستم ساقی چه دهی ساغر

چون باده صافی هست دردش ز چه آمیزم؟

از گرمی روز حشر نبود چو مفر کس را

در سایه تو ناچار بایست که بگریزم