گنجور

 
صغیر اصفهانی

بنشین ببرم جانا تا از سر جان خیزم

جان و سر و دین و دل اندر قدمت ریزم

هرگه که تو بنشینی با غیر من از غیرت

برخیزم و بنشینم بنشینم و برخیزم

دانم ز چه ننمایی آن چشم سیه بر من

دانی که شوم مست و صد فتنه برانگیزم

بر پای دلم عمری زد سلسله عقل آخر

افکند به شیدایی آن زلف دلاویزم

در مجلس من زاهد غافل پی آن آید

تا شیشهٔ می‌بهرش بگذارم و بگریزم

گفتم بصغیر از می‌پرهیز نما گفتا

من ماهیم از دریا بهر چه بپرهیزم