گنجور

 
صغیر اصفهانی

بنشین ببرم جانا تا از سر جان خیزم

جان و سر و دین و دل اندر قدمت ریزم

هرگه که تو بنشینی با غیر من از غیرت

برخیزم و بنشینم بنشینم و برخیزم

دانم ز چه ننمایی آن چشم سیه بر من

دانی که شوم مست و صد فتنه برانگیزم

بر پای دلم عمری زد سلسله عقل آخر

افکند به شیدایی آن زلف دلاویزم

در مجلس من زاهد غافل پی آن آید

تا شیشهٔ می‌بهرش بگذارم و بگریزم

گفتم بصغیر از می‌پرهیز نما گفتا

من ماهیم از دریا بهر چه بپرهیزم

 
 
 
گلها برای اندروید
سعدی

یک روز به شیدایی، در زلف تو آویزم

زان دو لبِ شیرینت، صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری، اینَک من و اینَک سر

ور راه وفا داری، جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم، کز عشق تو باطل شد

[...]

آشفتهٔ شیرازی

در سلسله آرد کاش آن زلف دلاویزم

تا شور دل شیدا زآن سلسله انگیزم

حلوای لبت گفتم کی دست دهد گفتا

موران چو هجوم آرند بر لعل شکرریزم

ساقی ز درم آمد با آتش سیاله

[...]

صفی علیشاه

گفتم که بجام تست خون دل ناچیزم

گفتاکه بود خونها در ساغر لبریزم

گفتم بجهان صد شور انگیخته از لب

گفتا پس ازین بینی شوری که برانگیزم

گفتم دل سودائی مجنون شد و صحرائی

[...]

صفای اصفهانی

دی گفت به من بگریز از ناوک خون‌ریزم

گفتم که ز دستانت کو پای که بگریزم

گر بازم و گر شیرم با صولت آهویت

نه بال که برپرّم ، نه یال که بستیزم

با سوز غم عشقت در کوره حدادم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه