گنجور

 
صفی علیشاه

گفتم که بجام تست خون دل ناچیزم

گفتاکه بود خونها در ساغر لبریزم

گفتم بجهان صد شور انگیخته از لب

گفتا پس ازین بینی شوری که برانگیزم

گفتم دل سودائی مجنون شد و صحرائی

گفتا که به بند آید چون طره فرو ریزم

گفتم که قیامت‌هاست ای پرده‌نشین از تو

گفتا که قیامت بین آن لحظه که برخیزم

گفتم بگرفتاری جویم ز که دلداری

گفتا دل اگر داری از زلف دلاویزم

از سلسله کار دل هر چند که شد مشکل

زلف تو نه بگذارد کز سلسله بگریزم

گشتند به غمخواری ، در ناله و در زاری،

مرغان شباهنگم مستان سحر خیزم

برخاست صفی آسان خود از سر عقل و جان

تا با غمت از پیمان بی این دو بر آمیزم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر

ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد

[...]

آشفتهٔ شیرازی

در سلسله آرد کاش آن زلف دلاویزم

تا شور دل شیدا زآن سلسله انگیزم

حلوای لبت گفتم کی دست دهد گفتا

موران چو هجوم آرند بر لعل شکرریزم

ساقی ز درم آمد با آتش سیاله

[...]

صفای اصفهانی

دی گفت به من بگریز از ناوک خون‌ریزم

گفتم که ز دستانت کو پای که بگریزم

گر بازم و گر شیرم با صولت آهویت

نه بال که برپرم نه بال که بستیزم

با سوز غم عشقت در کوره حدادم

[...]

صغیر اصفهانی

بنشین ببرم جانا تا از سر جان خیزم

جان و سر و دین و دل اندر قدمت ریزم

هرگه که تو بنشینی با غیر من از غیرت

برخیزم و بنشینم بنشینم و برخیزم

دانم ز چه ننمایی آن چشم سیه بر من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه