گنجور

 
صفی علیشاه

گفتم که بجام تست خون دل ناچیزم

گفتاکه بود خونها در ساغر لبریزم

گفتم بجهان صد شور انگیخته از لب

گفتا پس ازین بینی شوری که برانگیزم

گفتم دل سودائی مجنون شد و صحرائی

گفتا که به بند آید چون طره فرو ریزم

گفتم که قیامت‌هاست ای پرده‌نشین از تو

گفتا که قیامت بین آن لحظه که برخیزم

گفتم بگرفتاری جویم ز که دلداری

گفتا دل اگر داری از زلف دلاویزم

از سلسله کار دل هر چند که شد مشکل

زلف تو نه بگذارد کز سلسله بگریزم

کشتند بغمخواری در ناله و در زاری

مرغان شباهنگم مستان سحر خیزم

برخاست صفی آسان خود از سر عقل و جان

تا با غمت از پیمان بی این دو بر آمیزم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode