گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ما ز ازل رند و مست و باده‌پرستیم

بر در میخانه الست بنشستیم

سبحه و زنار را کمند بریدیم

توبه و پیمانه را به هم بشکستیم

مغبچگان می به کف زمزمه گویند

مژده که ما ماه آفتاب به دستیم

سلسله زلف یار تا که کشیدیم

قید علایق ز این و آن بگسستیم

زآتش مستی بسوخت خرمن هستی

دوست به دست آمد و ز خویش برستیم

مطرب مجلش مکش نوا که خرابیم

ساقی مهوش مده شراب که مستیم

این خوشم آمد ز قدسیان که بگفتند

عرش سریریم لیک پیش تو پستیم

عاشق تو شبنم است و عشق تو خورشید

تهمت بی‌جا به ما مبند که هستیم

زلف تو آشفته را کمند جنون شد

تا که نگویند ما ز بند تو جستیم

شاهد بزم ازل خطیب سلونی

آنکه به عهد ارادتش ز الستیم

گرچه برآمد هزار دست به دستان

عهد به جز دست کردگار نبستیم