شکایت از خم زلفین یار چون گویم
که من ملازم چوگان موی چو گویم
مباد آنکه رسد نام تو بگوش رقیب
زاشتیاق تو دیگر سخن نمیگویم
بآن رسیده که زخم درون شود بهبود
بزن تو تیر دیگر زآن کمان ابرویم
مرا به بتکده ای برهمن مخوان دیگر
که من غلام در مهوشان بت رویم
اگر چه سلسله از آهن است قیدی نیست
که من مقید ترکان سلسله مویم
تعلقی است مرا با کمند زلفینش
که هر طرف که روم میکشد بآن سویم
مگو که از چه چو دیوانه دشت پیمائی
بجهد بادیه از شوق کعبه مپیویم
بهر دری نتوان سود روی عجز و نیاز
زخاک کوی مغان آب میخورد رویم
مگر نه این ظلماتست و شد سکندر گم
بچین زلف تو بیهوده دل چرا جویم
نسوخته دل مسلم بهندوان از چیست
بسوخت آتش آن خالهای هندویم
اگر چه چشمه خضرم برایگان بدهند
که خاک پای تو را من زرخ نمیشویم
مخوان بباغ بهشتم میار گل پیشم
که با وجود تو دیگر گلی نمی بویم
بآفتاب بگفتم که تو در آن کوی
بگفت زآینه داران طلعت اویم
اگر چه بستری از گل نهم بشام فراق
شود چو خار مغیلان بزیر پهلویم
مرا که خاک شدم ازوفا در آن سر کوی
چگونه صرصر قهرت برد از آن کویم
چه جای آن رخ و قد است چشم آشفته
چه حاجتست گل و سرو بر لب جویم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از درد و دلبستگی عمیق خود به معشوق سخن میگوید. او از پیوند عاشقانهاش با زلفهای معشوقش صحبت میکند و میگوید که این عشق او را به شدت تحت تأثیر قرار داده است. او به رقیب خود هشدار میدهد که نام معشوق به آنها نرسد و از این عشق سخنی نگوید. عاشق از زخمهای درونیاش میگوید و به تیر نگاه معشوق اشاره میکند که او را بیشتر مجروح کرده است. شاعر احساس میکند که هر کجا برود، زلفهای معشوق او را میکشند و او هیچ راهی برای فرار از این عشق دردناک ندارد. او بیپروایی و دیوانگیاش را توجیه میکند و میگوید که همهی وجودش را به عشق معشوق داده و با بقیه زیباییها هیچ علاقهای ندارد. شاعر در نهایت به عجز و نیاز خود اشاره میکند و به این نتیجه میرسد که همه چیز در عشق او به معشوق بیاهمیت است.
هوش مصنوعی: چطور میتوانم از زلفهای معشوق شکایت کنم، در حالی که خودم در دام آنها گرفتارم و مانند یک بازیکن چوگان، همیشه در میدان بازیشان هستم؟
هوش مصنوعی: نمیخواهم نامت به گوش رقیب برسد، زیرا به عشق تو دیگر حرفی نمیزنم.
هوش مصنوعی: به جایی رسیدهام که درد درونم رو به بهبودی است، پس تو یک تیر دیگر از کمان ابروی من بزن.
هوش مصنوعی: دیگر مرا به معبدی که جای پرستش بتهاست دعوت نکن، زیرا من اکنون تحت تأثیر زیباییهای شما قرار گرفتهام و فقط به سمت شما میروم.
هوش مصنوعی: اگرچه زنجیرهایی از آهن وجود دارند، اما من به هیچ دلیلی محدود نیستم، زیرا به طور خاص به زیبایی و ظرافت موهای یک دختر ترک وابستهام.
هوش مصنوعی: من با گیسوانش ارتباطی دارم که هر کجا که بروم، مرا به سمت خودش میکشاند.
هوش مصنوعی: نگو که چرا مانند یک دیوانه در بیابان قدم میزنم، زیرا به خاطر عشق به کعبه از راه خود منحرف میشوم.
هوش مصنوعی: برای دست یافتن به دریا نمیتوان بر داشتههای ناتوان و نیازمند خود تکیه کرد، باید از خاک و ریشههای اصلیام که در نزد مغان است، آبوهوای بهتری بیابم.
هوش مصنوعی: آیا جز این نیست که در تاریکیها سکندر نیز گم شده است؟ چرا در این شرایط بیهوده دل خود را به دنبال زلف تو بگردم؟
هوش مصنوعی: دل مسلم به دلیل چه چیز نسوخته است؟ آتش آن خالهای هندوست که میسوزاند.
هوش مصنوعی: اگرچه به من چشمهای سبز و زنده تعارف کنند، اما من حاضرم هیچ چیز نداشته باشم و خاک پایت را با آن شستشو ندهم.
هوش مصنوعی: باغ بهشت را نخوان و گل را پیش من نیاور، زیرا با حضور تو دیگر هیچ گلی را نمیخواهم.
هوش مصنوعی: به خورشید گفتم که تو در آن مکان حرفی ز من نزن. او در پاسخ گفت که من نماینده زیبایی او هستم.
هوش مصنوعی: اگرچه برای شب جدایی، تختی از گل فراهم کنم، اما باز هم مانند خار مغیلان، زیر دلم نشسته و آزارم میدهد.
هوش مصنوعی: من که به خاطر وفا و عشق به عشق و یارم خاک شدم، چگونه میتوانم از شدت قهرت و خشم تو دور شوم و این سرزمین را ترک کنم؟
هوش مصنوعی: منظور این است که زیبایی و جذابیت چهره و قامت را در برابر نگرانیها و آشفتگیهای زندگی نمیتوان نادیده گرفت. همچنین، دیگر نیازی نیست به دنبال جمال و زیبایی در طبیعت بگردم، چرا که دلم به عشق و احساسات وابسته است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
فضول گشتهام امروز جنگ میجویم
منوش نکته مستان که یاوه میگویم
تنا بسوز چو هیزم که از تو سیر شدم
دلا برو تو ز پیشم تو را نمیجویم
لگن نهاد خیالش به چشمه چشمم
[...]
من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم
که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم
گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی
گمان مبر که تفاوت کند سر مویم
تعلقی است مرا با کمان ابروی او
[...]
کدام لطف که در شأن ما نکرد ایزد
به صد زبان نتوانم که شکر آن گویم
اگر نه در دل من یاد او بود شب و روز
ز دل نفور شدم دست ازو فرو شویم
به هرکه درنگرم لطف او همی بینم
[...]
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
[...]
شدم به باغ که کنج فراغتی جویم
غمت ز پرده دل خیمه زد به پهلویم
شدم چو آینه صافی ز شست و شوی سرشک
بدین بهانه چه باشد که بنگری سویم
اگر چه روی به رویم نمی نهی باری
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.