گنجور

 
اوحدی

بندهٔ عشقیم و سالهاست که هستیم

ورزش عشق تو کار ماست، که مستیم

بس بدویدیم در به در ز پی تو

چون که نشان تو یافتیم نشستیم

باز دل ما بزیر پای غم تو

بام لگدکوب شد که خانهٔ پستیم

کار نداریم جز خیال تو، گر چه

مدعیان را خیال بود که: جستیم

در دل ما هر کس آمدی و نشستی

دل به تو پرداختیم وز همه رستیم

طوق تو بر گردنیم و داغ تو بر دل

بند تو بر پای و باد توبه به دستیم

زهر، که در کام عشق بود، چشیدیم

شیشه، که در بار عقل بود، شکستیم

گاه به دست تو همچو مرغ گرفتار

گاه به دام تو همچو ماهی شستیم

سر «نعم» در دهان ز روز نخستین

راز «بلی» در زبان ز روز الستیم

گر ز کمرمان بیفگنند چو فرهاد

باز نخواهد شد آن کمر که ببستیم

اوحدی، اینجا بتان پرند ولیکن

کفر بود، گر به جز یکی بپرستیم