گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

منکه در میکده منزل بود از آغازم

شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم

خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی

کز می ناب سرشتند گل از آغازم

من دل خون شده در دست نگارین دیدم

پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم

با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ

داغ عشق تو کند از دگران ممتازم

آخرت نیز ببازیم بسودای غمت

دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم

شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت

همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم

زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم

خویشتن را بدر پیر مغان اندازم

کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم

این مس قلب باکسیر غمت بگدازم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جمال‌الدین عبدالرزاق

بی تو چونان زغم هجر تو می بگدازم

که بگوشی نرسد صعب ترین آوازم

کشته عشق توام جای ملامت باشد؟

خود بدین زنده ام انصاف و بدین مینازم

چند بردوخته چشم از تو درم پرده خویش

[...]

سعدی

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم

نه چنان معتقدم که‌م نظری سیر کند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
اوحدی

به غم خویش چنان شیفته کردی بازم

کز خیال تو به خود نیز نمی‌پردازم

هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود

هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم

گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟

[...]

کمال خجندی

شوخ چشمیم کشد دل که کشد از نازم

همنی دار که خود را بر بار اندازم

من چو شمعم که گرم سوز به پایان برسد

سوختن پیش رخ دوست ز سر آغازم

پیش مردم اگر از دیده نیفتادی اشک

[...]

جهان ملک خاتون

مدّتی تا به غم حال جهان می سازم

شرح حالی ز سر شوق همی پردازم

چون کبوتر بچه کاو در وطنش انس گرفت

به سر کوی تمنّای تو در پروازم

چند رانی من دلسوخته را از بر خویش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه