گنجور

 
کمال خجندی

بگذار تا به گلشن روی تو بگذریم

در باغ وصل از گل روی تو برخوریم

باشد اسیر چشم گدایان پادشاه

بردار پرده تا که رخت سیر بنگریم

کوری دیده گو بشکن حور پای ما

اگر سر بغرف هاش چو طوبی در آوریم

در خلوتی که ثانی اثنین آن صباست

خود را ز خیل رابعهم نیز نشمریم

ای باد اهل روضه زحسرت بسوختند

دیگر به کس مگوی که ما خاک آن دریم

ما را به روز واقعه خاطر به آن خوش است

کز خاک آستان تو تصدیع می بریم

گر جان طلب کند ز تو جانان بده کمال

تا جنس عاریت به خداوند بسپریم