گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آخر ای پیر خرابات نه من مخمورم

گر زنم حلقه بدر می طلبم معذورم

از چه در حلقه مستان تو را هم ندهند

من که در سلسله دردکشان مشهورم

میکشانت همه کشتی بشط می راندند

در سراب از چه من مست بگو مخمورم

نه مرا خرقه و سجاده نه سیم و زر و زور

زاری آورده ام و نیست جز این مقدورم

کفر و اسلام زمن هردو گریزند زننگ

چه غم از آن که از این هر دو توئی منظورم

دستی ای دست خدا بهر نجاتم زکرم

زانکه در پنجه شاهین قضا مقهورم

راه در پرده جانان نبرم آشفته

در حجاب تن و جان تا چو تو من مستورم

دهر گر گرد برانگیخته از هستی من

چون تو معمار وجودی بخدا معمورم

غم غربت اگرم سخت سرا پا چون شمع

چون که در بزم رضا سوخته ام مسرورم

شیخ غره زعمل شد زسپاه و زر و ملک

من زخاک در کریاس علی مغرورم