گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دل به بر داشت فغانی و گمان کردم

که به غوغای جرس قطع بیابان کردم

رفت چون برق ز ره محمل لیلی مجنون

از چه خود را به ره بادیه حیران کردم

تا که انسان دو چشمم به تو حور انس گرفت

قطع از انس پریزاده و انسان کردم

ریختم نافه از آن زلف به دامان تو دوش

یاد داری تو صبا با تو چه احسان کردم

از من ایمان مطلب در ره آن در یتیم

شیخ شهرم همه را صرف یتیمان کردم

دوش دیوانه عشق تو شنیدم می‌گفت

که من این حکمت تعلیم به لقمان کردم

گفتم آشفته حدیثی ز خم زلفش باز

عالمی را من از این گفته پریشان کردم

داد یک جرعه میم از سر رحمت خمار

طوف میخانه چو با دیده گریان کردم

ساقی میکده عشق علی دست خدا

که به مدحش ز ازل طبع نوا خوان کردم