گنجور

 
نظیری نیشابوری

سخن دوست گران بود فراوان کردم

جان به بیعانه بیارید که ارزان کردم

گرد راه خضری از نظرم می پاشید

سوی هر چشمه شدم چشمه حیوان کردم

هیچ اکسیر به تأثیر محبت نرسد

کفر آوردم و در عشق تو ایمان کردم

همه بایستنیم بود چو رفت آمد کار

هرچه در کار نبایست همه آن کردم

نیم ساعت به خود از تفرقه نتوان پرداخت

در مقامی که دل جمع پریشان کردم

هرچه آموخته بودم همه از یادم رفت

سود چل ساله به سودای تو نقصان کردم

حال از آن ترک سیه چشم مپوشید که من

سحر پیش نظرش بردم و قران کردم

سوی تو ره به تکاپوی خرد نتوان کرد

سعی چندان که به تحقیق تو بتوان کردم

خان خانان که به یاد نظر تربیتش

طبع گر خاک نگارید منش جان کردم

نکته آرای و غزل سنج «نظیری » می باش

به مدیحی که تو را صاحب دیوان کردم