گنجور

 
حزین لاهیجی

دل تنگ از ستمت رشک گلستان کردم

لب زخمی ز دم تیغ تو خندان کردم

سر شوریده دلان در خم چوگان من است

بس که آشفتگی از زلف تو سامان کردم

کام جانی که به زهر ستم انباشته بود

به خیال لب نوشت شکرستان کردم

در بساط من دل دادهٔ دیدارپرست

دیده ای بود که بر روی تو حیران کردم

سفر وادی امّید به جایی نرسید

مدتی همرهی آبله پایان کردم

گبر دیرینهٔ عشقم چه شد ار قدرم نیست؟

عمرها خدمت آن آتش سوزان کردم

ذره در همّتم آویخت، به خورشید رسید

مور اگر رو به من آورد سلیمان کردم

از فغان دل شوریده، به منقار مرا

پرده ای بود که پیرایهٔ بستان کردم

خاطر پیر مغان شاد که از همّت او

کوری محتسبان باده فراوان کردم

هر چه گفتم چو نی، از دولت آن لب گفتم

هر چه کردم به هواداری جانان کردم

دل جمعی نگران سخنم بود حزین

سر زلف رقمی تازه، پریشان کردم