گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بغیر من که فتاد است بارم اندر گل

کشیده رخت همه همرهان سوی منزل

مرا زاشک روان راه بادیه گل شد

بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل

اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی

از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل

بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست

بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل

خبر زدوست نداری زخود چه باخبری

رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل

از آن به است که نقصان بود در اسلامش

کسی بکفر شود ملتش اگر کامل

زسر عشق سری نیست خالی از امکان

که پایدار زعشق است عالی و سافل

حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است

اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل

اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ

عبادت ثقلین ار کنی بود باطل

ترحمی من آشفته را زروی کرم

که بار من بگل افتاد و بارها بر دل

خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث

که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل