گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بر برگ سمن میزنی از مشک طری خال

وحشی است غزال تو و خلقیش زدنبال

از خال تو روشن بودم دیده نبینی

بی نور بود چشم چو خالیست از آن خال

مژگان تو آن نشتر فصاد که از نیش

از مردمک دیده مردم زده قیفال

جز آینه کاو روی تو را عاریه کرده است

نقاش کجا بندد نقش تو به تمثال

زلفت بقفای نگه مست کدامست

شاهین که غزالی بگرفتست بچنگال

خشکیده گر از روزه لب لعل تو یکچند

ترکن بمی صافش در غره شوال

ساقی بده آن آب که از گرمی طبعش

افتد بتن جام تب و آرد تبخال

آن آب که آتشکده خیزد زفروغش

آن آب کزو رنگ زریری شده چون آل

ترکن تو دماغ من و دل گرم کن از می

کز سردی و خشکی شده ام منقلب احوال

تا مست شوم زآن می و مستانه بگویم

بی پرده مدیح علی آن مظهر متعال

داری جهان والی امکان ولی حق

همسایه واجب شه دین مصدر اجلال

با آن همه تفصیل که تنزیل خدائیست

ایزد نکند وصف توالا که با جمال

گر کرده بمن پشت جهان گو همه میکن

با این همه ادبار تواش میکنی اقبال

سنجند بمیزان چو مرا جرم بخروار

در کفه دیگر نهم از مهر تو مثقال

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode