گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چه اختر بود طالع در شب دوش

که با آن ماه رو بودم در آغوش

به ترکستان رویش چی گیسو

فتاده کاروانی دوش بر دوش

مژه از ابروی مشکین کمانش

عذر از خط زنگاری زره پوش

من از آن لعل میگون سرخوش و مست

حریفان از می و پیمانه مدهوش

صراحی وار خونم ریخت از چشم

زبس چون خم زدی خون دلم جوش

همه شب چشم من بیدار از شوق

رقیبان جملگی در خواب خرگوش

گهی در حلقه زلفش زدم چنگ

کشیدم عقل و دین را حلقه در گوش

کله افکند از سر زآنکه هرگز

نگنجد آفتابی زیر سر پوش

اگر بزمی بعمرت شد میسر

که با او می بنوشی پند مینوش

عوض گر میدهندت جنت و حور

بیا یوسف بهیچ ای خواجه مفروش

بیا آشفته دم درکش زگفتار

که هر کاو باخبر شد گشت خاموش

بگو از صاحب سر سلونی

حدیث آزمندی کن فراموش