گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

حدیثی دیگری کرده مگر گوش

که بلبل عهد گل کرده فراموش

چو بلبل رفت از گلشن به کهسار

توهم ای گل زبلبل رخ فراپوش

مرا تا آتش سوداست بر سر

نخواهد افتاد این دیگ از جوش

کجا منت برد از می فروشان

کسی کامد زساقی مست و مدهوش

مرا غیر از تو در خاطر نگنجد

بیا و گفته اغیار می‌نوش

ندارم چشم جز بر دست ساقی

نگوئی قول واعظ میکنم گوش

بجز آن جامه رنگین به جامی

توهم این کسوت تلبیس بفروش

اگر تو آفتی این دین و آن دل

اگر تو رهزنی این عقل و آن هوش

منم ذره تو خورشیدی و خاشاک

که گنجد ذره را مهری در آغوش

مرا گویند آشفته که در بزم

چو چنگ از گوشمال عشق مخروش

ولی تا زخمه از مطرب خورد چنگ

نخواهد بودن اندر بزم خاموش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

بود زودا، که آیی نیک خاموش

چو مرغابی زنی در آب پاغوش

سنایی

چه رسم‌ست آن نهادن زلف بر دوش

نمودن روز را در زیر شب‌پوش

گه از بادام کردن جعبهٔ نیش

گه از یاقوت کردن چشمهٔ نوش

برآوردن برای فتنهٔ خلق

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
ادیب صابر

خداوندا زدوران زمانه

دلم از غصه چون دیگ است در جوش

همی سوزد جهان هر ساعتم دل

همی مالد فلک هر لحظه ام گوش

دراین فکرت چگونه خوش بود دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه