گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زآن صافی صوفی زآن درد صفا پرور

یک جام بصوفی بخش یک نیمه بمن آور

زآن آتش سیاله زآن شعله جواله

بر سرد دل ما زن تا بار دهد آذر

من شاخک خشکیده تو آب بقا داری

همچون شجر طورم شاید که کنی مثمر

من قالب افسرده تو روح روان در کف

عیسی زمان هست بر مرده دلان بگذر

عکس دگران ایدل این نقش مخالف بست

تو آینه صافی در خویش دمی بنگر

تنگست ترا امکان رو عرصه دیگر جوی

شاید که بکام دل خاکی بکنم بر سر

طوف حرمت ایدل حاشا که ثمر بخشد

تا شد بضمیر تو این نقش بتان مضمر

ای طایف بیت الله کعبه نبود بالله

این راه رو دیر است و این بتکده آذر

سودای سر زلفش پیداست زدود طول

ناچار برآرد دود عود است چو بر مجمر

آشفته مس قلبت از حب علی زر شد

لابد اثری دارد کبریت چو شد احمر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode