گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زشهر تا مه بیمهر من شده است مسافر

مرا بر آتش غم همچو دود ساخت مجاور

مه دو هفته من ماههاست در سفرستی

زشهر کی قمری جز مهی شده است مسافر

بهفت دفتر و آثار هر ملل که رسیدم

بهر کتاب شده منکران عشق تو کافر

به نرد عشق تو خوش باختیم عقل و دل و دین

که پاک باز نکوتر بود حریف مقامر

بفکر امر خطریست هر کسی و مرا خود

نکرده جز خطر عشق تو خطور بخاطر

نه ماه راست چوسروت چمان قدی متمایل

زسرو کی بدمد گل بدین صفت متواتر

وفور نعمت حسنت ندیده است همانا

که گفت نعمت باغ بهشت آمده وافر

من و محبت تو غیر از این بگو عملم کو

اگر چه زاهد شهر است بر عمل متظاهر

حساب روز قیامت چو با تو شد سر وکارش

چه غم بفسق گر آشفته تو شد متجاهر

سحر زهاتف غیبی شنیدم این که همیگفت

علیست باطن و ظاهر علیست اول و آخر

تو را جواهر منظوم چون نثار علی شد

سزد نثار بیارندت ار ز عقد جواهر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode