گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

باغبانا زحسد چند فرو بندی در

که رود بلبل باغت بگلستان دگر

عاشق است و گل دیگر بکف آرد ناچار

که بر او عرضه کند عشق بهر شام و سحر

خوشه چین صاحب خرمن چه براند زدری

گو مرانش که بخرمن زند از آه شرر

داری ای زلف بسی بار دل مشتاقان

هان خدا را چکنی تکیه بر آن موی کمر

در شب هجر تو ای یوسف مصری دیدم

آنچه یعقوب کشیده است زهجران پسر

دل و دین و سر و جان کرد مهیا به نثار

کو بشیری که برد مژده یوسف بپدر

رخت صبر و خردم برد بتاراج جنون

آن پریزاده که پوشیده بتن رخت بشر

غیر زلف تو که بر مجمر رخ تازه بماند

عود بر آتش سوزان نبود تازه و تر

یکجهان جان بتن خسته دلان باز آید

اگر آن یار سفر کرده بیاید زسفر

حال آشفته چه داند که پریشانت نیست

حالت گوی نداند که نرفته با سر

مگر این شور که دارد دل دیوانه ما

بهر بهبود کند جای به کوی حیدر