گنجور

 
سحاب اصفهانی

فرید عالم و زیب جهان و زینت کشور

که کشور هنرش شد به نوک خامه مسخر

فروغ بزم هنر باشد آنکه محفل دانش

زنور شمع وجودش مزین است و منور

ملا ذو مفخر ارباب نظم آمده کورا

روان اعشی و جان جریر بنده و چاکر

سحاب قطره فشانی است کلک او که مر آنرا

همه بحار گهرزاست قطره های مقطر

گه نگارش دفتر مگر بجای مدادش

زنوک خامه تراود در معانی آذر

زکلک غالیه سا بهر من نگاشت پیامی

که بود هر ورقش از حروف غالیه پیکر

چو شاهدی که به عارض فکنده طره ی مشگین

ویابتی که زرویش دمیده خط معنبر

به دلبری است حروف خوشش ز صفحه ی دلکش

چنانکه دیده ی خوبان زطرف شقه ی چادر

نقاط آن به نکویی چو خال چهره ی خوبان

خطوط آن به رعونت چو خط عارض دلبر

به راستی الف آن و در خمی قد دالش

چو شاهدی است جوان و چو عاشقی است معمر

زلام آن بود ار خوی چکد ز طره ی سنبل

ز صاد آن سزد ار خون رود زدیده ی عبهر

به چشم عقل بود نون آن مه نوی اما

مه نوی که مقارن شود به زهره ی ازهر

زبس به زینت تر صیع سطر اوست مزین

زبس به زیور تذهیب خط اوست مزور

سطور آن همه گوئی فرنگسی است به حجله

خطوط آن همه گوئی سیاوشی است در آذر

نبود قابل گنجی چنین چو من کسی، آری

نه هر سری است سزاوار تاج و قابل افسر

به دست همچو منی گوهری چنین بود الحق

چنان عجب که به فرق گدای افسر قیصر

به رسم تحفه از آن بردمش به نزد خدیوی

که نزد بحر کفش بحر قطره ئیست محقر

سپهر جود محمد حسین خان که زبذلش

سزد که کان شود از زرتهی و بحر زگوهر

سپهر مرتبه وابر دست و بحر نوالی

کز ابر مرحمت اوست کشتزار امل تر

به گاه رزم تنش را سپهر آمده خفتان

به وقت کینه کفش را شهاب آمده خنجر

عجب نباشد اگر در زمان معدلت او

که یار هم شده گرگ قوی و بره ی لاغر

کنام صعوه بی پر بود به چنگل شاهین

منام آهوی لاغر بود به کام غضنفر

ز حفظ او که از او ایمن است عرصه ی گیتی

زعدل او که از آن خرم است ساحت کشور

به پاس بچه ی خود شیر را گماشته آهو

به حفظ بیضه ی خود بازر انشانده کبوتر

شگفت نیست گر از بیم احتساب تو زین پس

به جام زهره شود زرد رنگ باده ی احمر

زبان عقل زتذکار وصف او شده عاجز

دبیر چرخ زتدبیر مدح او شده مضطر

زهی نعال سمند تو طوق گردن گردون

خهی غبار قدوم تو کحل دیده ی اختر

به پیش پرتو رای تو تیره طلعت انجم

به جنب پایه ی جاه تو پست طارم اخضر

دو کشتی اند مخالف زمین و چرخ که دارد

یکی به حکم تو جنبش یکی ز حلم تو لنگر

نبود جود و سخا را وجود بی کفت، آری

عرض وجود نیابد مگر به بودن جوهر

روا نباشد اگر باغ طبع و ابر کفت را

کنم به باغ مقابل کنم به ابر برابر

کز ابر قطره همی ریزد وز دست تو لؤلؤ

زباغ میوه همی خیزد و زطبع تو گوهر

ستم خوش است ز خوبان اگر نه عدل تو بردی

قواعد ستم از یاد شاهدان ستمگر

ایا که نیست مرا جز خیال وصف تو در دل

ایا که نیست مرا جز هوای مدح تو در سر

چه جلوه نظم مرا در بر قصیده ی سلمان؟

سها چه جلوه کند پیش آفتاب منور

بلی زخار نخواهد کسی طراوت ریحان

بلی ز صبر نیابد کسی حلاوت شکر

چنان قصیده ای الحق زطبع من نتراود

که از سراب نجوشد زلال چشمه ی کوثر

چنین بدان که به هنگام نظم و نثر مراهم

زیمن تربیت و فیض تو است میسر

کز ابر کلک فشانم بسی جواهر رخشان

ز بحر طبع بر آرم بسی لئالی انور

رسیده بهره نه آخر زیمن تربیت تو

مرا به کلک سخن گسترد و به طبع سخنور

مرا بنان گهر بار طوطئی است که هر دم

به جای بیضه برآرد هزار دانه ی گوهر

چو روی دوست بود تا جمال شمع فروزان

چو زلف یار بود تا شمیم عود معطر

رخ حبیب تو تابان بود چو شمع به محفل

تن عدوی تو سوزان بود چو عود به مجمر

قضا و اختر و چرخت غلام و چاکر و بنده

خدا و طالع و بختت معین و ناصر و یاور